روزانه

ساخت وبلاگ

يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوي، يکى از موهايم سفيد مى‌شود
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده


بچه‌ها درناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست
در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچه‌ها رويش نوشت: هر چند تا مى‌خواهيد برداريد! خدا مواظب سيب‌هاست

روزانه...
ما را در سایت روزانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سارا soheula بازدید : 213 تاريخ : سه شنبه 9 آبان 1391 ساعت: 14:07

پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند.

اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند.

پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت.

طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.

پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.

پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا

شوید.

پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند.

چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما

یک عیب کوچکدارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.

پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.

پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.

اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است.

امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.

پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.

به زودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند.

یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است.

همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم

تان ازدواج کنم!

 چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد.

اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد.

این زشت ترین
بچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر

همسرش رفت وبا گِله گفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم،

ولی بچه ما به این زشتی است؟

پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود.

اما او هم یک عیب کوچکداشت. متوجه نشدی؟!

او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!!!

همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت

اما همگان را برای همیشه هرگز

مواظب باشید فریب نخورید  

روزانه...
ما را در سایت روزانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سارا soheula بازدید : 209 تاريخ : سه شنبه 9 آبان 1391 ساعت: 13:44

بهمنيار از شاگردان بنام ابوعلي سينا بود ، به او پيشنهاد كرد كه : « استاد چرا ادعاي نبوت و پيامبري نمي كني ؟»

بوعلي به او پاسخي نداد .

در يكي از شبهاي سرد كه هوا يخبندان بود و هردو زير كرسي گرم خفته بودند ، بوعلي گفت : تشنگي مرا رنج مي دهد، كمي آب براي من حاضر كن .

او به خاطر اين كه از زير كرسي گرم خارج نشود ، گفت : « استاد آب در چنين موقعي براي سينه شما ضرر دارد.» بو علي گفت :« استاد تو در طب منم !تو به من دستور مي دهي ؟» بهمنيارگفت :‌« حقيقت اين است كه من نمي توانم براي آوردن آب سرماي خارج را تحمل نمايم . »

 

در همين حال صداي مؤذن از ارتفاع گلدسته به گوش رسيد : « الله اكبر . . . . »

بوعلي گفت : اي بهمنيار ! نبوت و پيامبري لايق آن كسي است كه خودش چند صد سال است از دنيا رفته ،‌ ولي اكنون مؤذن به عشق و محبت او بر بالاي مأذنه رفته و نام وي را به عظمت و بزرگي ياد مي كند ؛ نه من كه استاد تو هستم و حاضر نيستي كمي آب براي رفع تشنگي من بياوري .»

روزانه...
ما را در سایت روزانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سارا soheula بازدید : 199 تاريخ : شنبه 18 شهريور 1391 ساعت: 12:34

در روزگاري دور حدود قرن پانزدهم ميلادي، در روستايي نزديك نورنبرگ آلمان يك خانواده پر جمعيت 10 نفره زندگي مي كردند. شغل پدر خانواده كفاف زندگي آنها را نمي داد براي همين او شبانه روزي كار مي كرد تا همسر و فرزندانش احساس كمبود نكنند. در بين فرزندان آنها دو پسر دوقلو بودند به نامهاي آلبرت و آبريش. آنها علايق يكساني هم داشتند و دوست داشتند در آينده نقاش يا مجسمه ساز شوند. آنها آكادمي هنر سوئد را براي تحصيل خود انتخاب كرده بودند. سالها گذشت و آنها به سن دانشگاه رسيدند. اما پدر قادر به پرداخت هزينه تحصيل هردوي آنها  بطور همزمان نبود. براي همين قرار شد كه قرعه كشي كنند و نفر برنده به سوئد رود و نفر بازنده با كار در معدن كمك خرج تحصيل برادرش باشد. قرعه به نام آبريش افتاد و او به سوئد رفت وبه تحصيل در رشته نقاشي پرداخت. آلبرت هم در معدن كار مي كرد. 4 سال گذشت و حالا آبريش يك نقاش معروف شده بود. او با خوشحالي به خانه بازگشت و از آلبرت خواست تا به سوئد برود. اما دستهاي آلبرت در اثر كار در معدن خراب و ضخيم شده و انگشتانش از حالت طبيعي خارج شده بودند. او گفت: من ديگر با اين دستها قادر به نقاشي نيستم اما دستهاي تو دستهاي من هم هست. مهم اين است تو به آرزويت رسيدي. آبريش اشك ريخت و برادرش را در آغوش گرفت. برادري كه آينده اش را فدايش كرده بود. سالها گذشت و نام آبريش دورر بعنوان بهترين نقاش رنسانس در همه دنيا پخش شد. اما ازميان همه آثارش يك نقاشي بسيار زيبا وجود دارد كه آن را از روي دستهاي برادرش آلبرت كشيده و به او هديه كرده است. يك شاهكار هنري معروف به نام "دستان بهشتي".ا

روزانه...
ما را در سایت روزانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : سارا soheula بازدید : 210 تاريخ : شنبه 18 شهريور 1391 ساعت: 12:17